
روزای آخر بود...
دیگه توانی براش نمونده بود خب شیمیایی بودنم یه مشکلاتی داره دیگه!
با کوچکترین صدایی اعصابش بهم میریخت، تحملش کم شده بود و....
دختر کوچولوی پنج سالش داشت با عمه ش بازی می کرد....
پر از سر و صدا و ذوق و شوق کودکانه بود و خواستار پدر....
دو دل بود چیکار کنه ولی صدا اذیتش میکرد یکم صبر کرد دید نخیر اصلا نمیتونه رفت جلو و آروم به خواهرش گفت میشه باهاش بازی نکنی...؟؟؟
خدا میدونه تو دل دختر و پدر اون لحظه چی گذشت....
چه صبر و تحملی داشتن رزمنده هایی که رفتن جبهه و درد و رنج های اونجارو دیدن و چه بسیاری خدایی شدن....
شهیدان زنده اند
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: بدون شرح، جمهوری اسلامی ایران، ،
:: برچسبها: شهدا,
